• خانه 
  • تماس  
  • پیام ها 

گذر عمر

10 مرداد 1395 توسط مدیریت استان گلستان

فردی ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : “
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ “!
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
” ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ “
ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ “.
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ “
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ
ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ “:
ﺯﺭﻧﮕﯽ !
ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟ “

ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ شما ﺑﮕﻮﯾند ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ بده، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔیتان ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫید ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩتان ﺑﯿﺎیید ﻋﻤﺮتان به پایان رسیده ﺍﺳﺖ “.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: - حکایات و عبارات آموزنده لینک ثابت

نظر از: مدیریت استان گلستان [عضو] 
  • مدیریت حوزه علميه خواهران استان گلستان

سلام دوست خوبم!
این بغض گلوگیر چه جانکاه است…
و چه جانکاه تر که آدمی ببیند، بشنود، بخواند، بلرزد… و اندکی بعد فراموش کند…گویی هیچ اتفاقی نیفتاده… گویی این داستان غم انگیز تنها از آنِ دیگران است و… گویی چرخ زمانه هیچ گاه نمی چرخد و این قصه نه برای دیگران و نه برای او تکرار نمی شود….
ضمن تشکر از لطف شما خواهر خوبم، امیدوارم قلب های ما به نور ایمان روشن شده و ثابت قدم بماند.

1395/05/11 @ 09:46
نظر از: رحیمی [عضو] 
  • محدثه بروجرد
5 stars

با سلام
از این بی خبری ها به تو پناه می برم!
این بغض گلوگیر چه جانکاه است…
وقتی تو خوشی و نعمتِ فراوان داری اما همنوعت در کورسوی خانه حقیرانه اش با شرمندگی سرش را به زیرافکنده است تا روی زرد بچه هایش را نبیند…
چقدر ملال آور است این قصه بی خبری انسانها از هم…
چه غمناک است وقتی بچه ی تو لباس زیبایی پوشیده اما متوجه شوی که دخترک همسایه ات زیر چشمی و با حسرت ،از لای در خانه ،بچه تو را می پاید…
این قصه ی تلخ چه کُشنده است وقتی تو برای خرید یک لوستر خیلی لوکس و البته گران قیمت به بازار بروی اما سر راهت به پسری برخورد کنی که به خاطر نداشتن کفش از نوک انگشتان کوچکش خون می چکد…
حتما تو هم مثل من به جای خرید لوستر می نشینی و های های به این بی خبری خودت گریه می کنی!
خدایا…از نعمتی که همراه با غفلت از دیگران باشد به تو پناه می برم…
خدایا…این قصه های تلخ را با ظهور منجی راستینمان پایان بده…
دل نوشته از:رقیه رحیمی

1395/05/10 @ 23:19


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مدیریت استانی گلستان

این وبلاگ متعلق به مدیریت حوزه های علمیه خواهران استان گلستان است.

سايت مراجع عظام تقليد

















دريافت کد لوگوي سايت مراجع معظم تقليد

اوقات شرعی

قالب بلاگفا

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک

پربازدیدترین مطالب

  • شکوه ولایت امام علی(ع) (5.00)
  • شرح خطبه فدکیه+قسمت (1) (5.00)
  • دل نوشته-وي‍‍ژه رحلت امام خميني(ره) (5.00)
  • حدیث (5.00)
  • گذر عمر (5.00)

آمار

  • امروز: 46
  • دیروز: 31
  • 7 روز قبل: 179
  • 1 ماه قبل: 491
  • کل بازدیدها: 54310
حدیث موضوعی
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس