دلی دخیل پنجره فولاد
دستانم بسته بود…
بسته و ناتوان ازگشودن گرههای زندگی و تمام وجودم خسته…
خسته از تردیدهایی که در دو راهی تصمیمگیری به سراغم میآیند.
مانند گیاه قطع شده ازریشه، مثل همیشه…. با نگاهی پر از نیاز و زبانی گویای راز…
با همان دستان بسته وبغض شکسته….
به حریمت پناه آوردم و به زبان آلودهام واژه مبارک سلام را جاری ساختم…
صلی ا…علیک یا علیبنموسیالرضا…
گویی آبی بر آتش دل، شربتی گوارا برگلویی تشنه و بارانی نجات بخش بر کویر عطشناک وجودم، جاری شد.
چه حس غریبی ست مولای من…
کدامین دست مهربان، کوله بارخستگی را از دوش زائر روسیاهی چون من برداشت!
و کدامین نگاه مهربان، آرامش را جایگزین التهاب و اضطرابم کرد!
برمن ببخش مولای من… ناامید بودم!
ناامید نه ازدستان کریم و نه از نگاه رحیم شما… نه!
بلکه از روسیاهی خود… ازغفلتی که مانع بجا آوردن وظایف هم جواریم گشته بود…
ازدرگیریم با روزمرگیهایی که چون زنجیر به زمین، اسیرم کرده و راه زندگیم را از آسمان جدا ساخته بودند.
وشما مثل همیشه نادیده گیر، نادیده گرفتنهایم… بخشنده خطاهایم…
چشم پوشنده غفلتهایم…
سرگردانیام را ازبین بردید… تردید را ازقلبم جدا ساختید وآرامش را بروجودم حکم فرما کردید ورهایم کردید…
نه رها به حال خود تا مرز سرگردانی دوباره… نه….رها از غصههایم کردید… رها ازدلواپسیهایم…
آقای من! چه خوب به من فهماندید که ناامیدی به هرشکل آن دراین درگاه بی معناست…
به خود میبالم که ازمیان این همه ریسمان، به ریسمان محکم درگاه شما چنگ زدهام و ازمیان این همه پنجره، دلم را دخیل پنجره فولادت ساختم و ازمیان این همه ساقی،
سقاخانهات را برای سیراب شدن برگزیدم…
به یقین این من نبودم که این همه نیکی را برگزیدم و بازهم مثل همیشه، لطف بیانتهای شما، نالایقی چون من را این چنین مشمول مرحمت ساخته….
سپاسگزارم سرور رئوف و آقای غریبم… سپاسگزارم…
منبع: روزنامه خراسان
حریم رضوی