کرامات حضرت معصومه(1)
شفای امید و عشق
مدتها بود که او با ویلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر می گذاشت تا شاید دستی پنهان بتواند دردش را درمان کند. با امید می رفت ولی نا امید بر می گشت. تمام هستی خود را صرف درمان کرده بود و خانواده اش در تنگدستی به سر می بردند. پیرمرد خلقش تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، که همواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهی می کردند. شرمسار بود. شبها تا نیمه در میان درد و ناله غوطه می خورد. سه سال و اندی بود که درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. برای درمان بیمارستانهای مشهد و تهران را بی هیچ نتیجه ای پشت سرنهاده بود. خودش هم می دانست که باید به تدریج بمیرد. ولی امیدبه زندگی و اهل بیت (ع) او را به تقلا وا می داشت.
هر روز صبح همانند دوران سی ساله کارمندی اش در اداره دارایی،از خانه خارج می شد تا در حرم امام رضا (ع) به آرزویش دست یابد. اهل محل با نگاهی ترحم آمیز با وی احوالپرسی می کردند، به او قوت قلب می دادند. می دانست چهره های مهربان همسایگان، در پشت سرش حالت ترحم می گیرد و با زمزمه های دردناک دلسوزانه همراه می شود.