کرامات حضرت معصومه(1)
شفای امید و عشق
مدتها بود که او با ویلچر فاصله خانه تا حرم را پشت سر می گذاشت تا شاید دستی پنهان بتواند دردش را درمان کند. با امید می رفت ولی نا امید بر می گشت. تمام هستی خود را صرف درمان کرده بود و خانواده اش در تنگدستی به سر می بردند. پیرمرد خلقش تنگ شده و اعصابش به هم خورده بود. از نگاه چهار فرزندش، که همواره او را تا عمق درد و اندوهش; همراهی می کردند. شرمسار بود. شبها تا نیمه در میان درد و ناله غوطه می خورد. سه سال و اندی بود که درد تمام وجودش را فرا گرفته بود. برای درمان بیمارستانهای مشهد و تهران را بی هیچ نتیجه ای پشت سرنهاده بود. خودش هم می دانست که باید به تدریج بمیرد. ولی امیدبه زندگی و اهل بیت (ع) او را به تقلا وا می داشت.
هر روز صبح همانند دوران سی ساله کارمندی اش در اداره دارایی،از خانه خارج می شد تا در حرم امام رضا (ع) به آرزویش دست یابد. اهل محل با نگاهی ترحم آمیز با وی احوالپرسی می کردند، به او قوت قلب می دادند. می دانست چهره های مهربان همسایگان، در پشت سرش حالت ترحم می گیرد و با زمزمه های دردناک دلسوزانه همراه می شود.
آن روز برف ملایمی مشهد را سپید پوش کرده بود; باد سوزناکی ازطرف غرب می وزید و با سرعت از روی شهر می گذشت. آسمان تاریک و کدر می نمود. بارش برف با طراوت و سبکبالی ادامه داشت و باد با زوزه وحشتناکی آن را بدین سو و آن سو می پراند. چراغهای خیابانها روشن بود; ماشین ها به آرامی و با دود و بخار برفهای سپید را زیر پا له می کردند و خطی سیاه و چرکین بر جای می گذاشتند. رد ویلچر بر برفهای پیاده روی منتهی به حرم هر آشنایی رامتوجه پیر مرد می کرد که طبق معمول به حرم می رفت. شهر خلوت و خاموش می نمود. پیر مرد تنها به گلدسته های براق و زرد حرم، که استوار در میان باد و کولاک ایستاده بود، نگاه می کرد. گلدسته ها نیز هر روز صبح به اشتیاق دیدار او تا پس کوچه ها سرک می کشیدند! وقتی وارد صحن شد جوانی گندمگون با قامتی بلند و موهای مجعد، در پشت ویلچرش قرار گرفت و با لبخندی مهر آمیز با لهجه جنوبی گفت، پدر جان! تو این هوای سرد و برفی چرا بیرون اومدی؟ پیرمرد سرش را چرخاند، و لبخندی زد گفت: تو برای چه اومدی پسر جون.
من !؟ ساعت نه باید بروم دانشگاه، سرویس مون جلوی در حرمه، اومدم زیارتی بکنم و برم دانشگاه. پس دانشجو هستی؟ چه رشته ای می خونی! جوان، که ویلچر را به جلومی راند، گفت الهیات. راستی نگفتی چرا تو این هوا اومدی بیرون، زائری نه؟ از لهجه ات معلومه که اهل شمالی پیرمرد که به گنبد حرم نگاه می کرد. آهی کشید و گفت، عشق تعریف نداره، اهل رستمکلای بهشهرم ولی عمریه مشهد زندگی می کنم.
جوان نفس عمیقی کشید و ساکت ماند. صحن حرم قدری خلوت تر ازهمیشه بود. برف صحن را در خود پوشانده بود و گنبد و گلدسته ها با رنگهای دلپذیرشان چون دسته گلی بر فراز همه زیبایی ها جا خوش کرده بودند. وقتی در ورودی حرم رسیدند، پیرمرد صمیمانه جوان را دعا کرد و گفت: خدا برات بسازه، خیر ببینی، دستت دردنکنه، من داخل حرم نمی رم. گوشه ای از کفش کن را نشان داد و گفت: جام اونجاست، خدّام کمکم می کنن. جوان برای پیرمرد دعا کرد و پس از خداحافظی در میان جمعیت ناپدید شد.
پیرمرد در مکان همیشگی اش قرار گرفت. قدری خود را جابه جا کرد و از لا به لای زائران به ضریح خیره شد. رنگش تغییر کرد و اشک به آرامی در چشمانش حلقه زد. دست ها را ستون صورتش کرد. لبانش می لرزید. انگار دهانش را بسته بودند. بغض گلوی نازکش را می فشرد.
لب گشود، سفره دلش را پهن کرد و کلمات را کنار هم چید: آقا… علی بن موسی الرضا (ع)… علیلم، الان دو ساله که میام و دست خالی بر می گردم شما غیر شیعیان را محروم نمی کنید، ولی من… گریه کلماتش را به هم ریخت. آقا، آقاجون، توجهی به من بفرما. های های گریه اش زائرانی را که وارد و یا خارج می شدند، متوجه او می کرد. او بی توجه به اطرافش حرف های دلش را بریده بریده می زد: آقاجون… اسمم ابوالفضله… ماه شعبان هم رسیده… آقا، جون خواهرت بی بی معصومه خلاصم کن.
می بینی آقا با این وضع اومدم تا بگم خسته شدم… آقا جون قهر نمی کنم; ولی دیگه مزاحم نمیشم. مدتی در حال و هوای خود غوطه خورد. بالاخره سفره دلش راجمع کرد و از حرم خارج شد. از بارش برف و وزش باد خبری نبود. صورت پیرمرد گشاده و باز می نمود و دلش سبک شده بود. به ویلچر سکندری زد و به تندی حرم را پشت سر نهاد. در شهر جنب و جوش بیشتری به چشم می خورد. برفها به سرعت آب می شد. صدای الله اکبر از گلدسته ها و ماذنه های مساجد شهر تا دل افلاک راه می پیمود. وقتی که او به خانه رسید. دخترش زهرا نگران و آشفته به کمکش شتافت و با گلویی بغض کرده، گفت: مامان… مامان بابا اومده. پیرمرد شاداب و سبکبال حالشان را پرسید. زهرا گفت: بابا چرا تو این هوا رفتی بیرون می دونی چقدر دلواپس بودم داشتم دق می کردم. پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: نگران نباش بابا! چیزی ام نمیشه، همسرش به کمک دختر آمد و گفت: قانع شدی؟ آره معصومه خیلی سبک شدم. این بچه داشت دق می کرد. آخه مرداین بچه، سال آخرشه، باید درس بخونه نباید…. پیرمرد دستکش را از دست بیرون آورد و گفت: دیگه تموم شد. به دخترش گفت: زهرا، بابا جون غصه منو نخور، حالا کمک کنید بیام پایین. شب جمعه بود و برف به شدت می بارید. پیرمرد در اتاق کوچک خود،که رو به حرم بود، روی تخت چوبی اش دراز کشیده بود و به آسمان نورانی و گلدسته های حرم نگاه می کرد.
خانه خلوت و ساکت بود و بچه ها علیرغم مخالفت مادر به حرم رفته بودند. همسرش نبات داغ برایش آورد. او به زحمت خود را روی تخت جابه جا کرد، به دیوار تکیه داد و گفت: می دونی معصومه تنها آرزوم اینه که این بچه ها سر و سامون بگیرن.
زن گفت: شب شب تولد آقا ابوالفضله، ان شاء الله خدا کمک می کنه. صدایش گرفته بود گویا گلویش بغض کرده بود. از جای برخاست و به بهانه کاری از اتاق خارج شد تا در گوشه آشپزخانه،جای همیشگی اش بتواند دلش را سبک کند.
سپیدی به تازگی پای به عالم گذاشته بود که بیدار شد. به زحمت خود را جابه جا کرد، عرق سردی روی صورتش نشسته بود. احساس خوشی وجودش را فرا گرفته بود. به فکر خوابش بود و بارها و بارها از اول تا آخر آن را مرور کرد. همسرش متعجبانه پرسید. چیه، چیزیت شده؟
نه، پس چرا بیداری بهتون می گم سر صبحونه. بعد از صبحانه خواب شب قبل را برای آنها تعریف کرد و همه خوشحال شدند.
محمد گفت: خوب بابا جون کی می ریم قم؟ زنش گفت: کاش علی هم اینجا بود، طفلکی اگه بدونه باباش چه خواب دیده از زهدان تا اینجا یه سره می آد. پیرمرد بیشتر از همه احساس غرور و شادی می کرد. بچه ها اصرار داشتند بدانند که پدر چه وقتی به قم می رود;اما او می گفت: صبر کنید ببینم چیکار باید بکنم. ولی خواهش می کنم برا کسی تعریف نکنین، محمد تو هم که رفتی رستمکلا به زنت و فامیل هامون چیزی نگو… .
پیرمرد تمام آن روز را به دیوار تکیه داد و بی آنکه حرفی بزند از پشت شیشه های بخار گرفته، به کوچه نگاه کرد. روزها از پس هم می گذشت اما از سفر به قم خبری نبود.
نیمه های شب شنبه بیست و چهارم دی ماه بود. پیرمرد به دیوار تکیه زده،متفکرانه به نقطه ای خیره شده بود. گویا گذشته ها و آینده را مرور می کرد. با خود در کلنجار بود که صدای آرام همسرش او را بخود آورد: آقا، آقا، با توام، کجایی؟ آه معصومه تویی؟ آره انگار اینجا نیستی؟ - هان، نمی دونم اینجوریه؟ راستی بچه ها کجان؟ - خوابیدن؟ - آره خیلی وقته. - کجا بودی؟ لباسها رو شستم، گفتم چای برات بیارم. - دستت درد نکنه زحمت کشیدی. می دونی معصومه داشتم به بدبختی هام فکر می کردم. لااقل تو زندگی ام نتونستم قدر تو یکی رو بدونم. نفس عمیقی کشید و زن اخمی کرد و گفت: من که ازت بدی ندیدم ما با هم رفیق بودیم. بارها بهت گفتم ابوالفضل. خدایی دلم نمی خواد، با من اینجوری صحبت کنی.
پیرمرد که چای را با ولع می نوشید، با دستهای لرزان، استکان را روی نعلبکی گذاشت و گفت: تو آره، رفیق خوبی برام بودی ولی من مرد خوبی نبودم. بعضی وقتها به خودم میگم که این درد مرض ها، پاداش بدیهامه. شاید… نمی دونم; اما تو زن خوبی بودی.
همسرش با ظرافت موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: راستی ابوالفضل; این پا اون پا کردن و قم نرفتن واسه پوله.
خوب آره، چه کنم زن؟ حاج حسن هم نیومده، منهم نمی دونم چیکارکنم. تو جیبم یه شاهی هم پر نمی زنه. بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: منم توش موندم. چندرغاز حقوق بازنشستگی که میره برا وام و قرض و قوله ها، روم نمیشه به محمد بگم از حقوقش بگیره و بده. تازه تا آخر برج چند روزی مونده. نمی دونم، پاک دارم گیج می شم. همین جا می گیرم می خوابم تا بمیرم. اگه حاج حسن آمد که منو می بره قم; اگه هم تا عید نیامد می زارم برا سال دیگه.
ان شاء الله درست می شه الان که مسافرت سخته، محمد که آمده بودمی گفت: عمو ماه بعد می آد. آره می دونم تا اون موقعش صبرمی کنم. تو خیلی خسته ای برو بخواب. - کاری نداری ؟ نه; فقط اون قرصهامو با یه لیوان آب برام بیاور. اتاق که خلوت شد باز به فکر فرو رفت.
اما این بار سفر خیالی اش با خوابیدن به پایان رسید. نزدیکیهای اذان صبح با سر و صورتی عرق کرده از خواب بیدار شد. می خواست همسرش را صدا بزند، ولی منصرف شد و تا وقت نماز صبح صبر کرد. بعد از نماز وقتی همسرش به اتاق رفت، او را بیدار و آشفته دید. پرسید: چی شده ابوالفضل؟
پیرمرد با گلویی بغض کرده، گفت، معصومه، باز بی بی حضرت معصومه رو تو خواب دیدم. به من امر کرده اگه دوا می خوام برم قم. امام رضا (ع) به خواهرش حواله کرده. به بی بی گفتم نمی تونم، علیلم، دستم خالیه، فرمود که باید برم قم. منم دیگه نمی تونم صبر بکنم.
زن که تشویش و شوق شوهرش را دید. با خوشحالی گفت: دیشب که داشتم می خوابیدم، متوجه شدم چهارتا جعبه نوشابه داریم، اونارو می فروشیم. نباید معطل کرد راست می گی؟!
دستانش را برهم مالید، انگار همه چیز برایش مهیا شده بود. زن گفت: بعد ازصبحانه بچه ها میرم دنبال داداشم مرتضی، تنهایی که نمی تونی بری ؟
نه، مرتضی نه معصومه، اون بیش از یک ماهه که به دیدن مون نمیاد. ما برایش فراموش شدیم. شاید براش سخته، خواهش نکن. بامحمد میرم یا میگم زنگ بزنه داداشم بیاد.
این چه حرفیه مرد. مرتضی کارگره مشکلات داره، این دفعه سرش به کلی مشغول بود، ولی بی خبراز ما نبود. کی اوندفعه پنج هزارتومان داد زهرا بیاره؟! این حرفها رو بذار کنار، می رم و بهش می گم. نخواستی مساله ای نیست به خان داداش تو فریمان زنگ می زنم بیاد. مرد، که به بخاری نگاه می کرد، گفت: نمی دانم چی بگم.
آنها دو روز در قم ماندند. هوای شهر سرد بود و پیاده روها پر از برف.
سراسر شهر چراغانی شده بود. از دم حرم تا انتهای خیابان چهارمردان جمعیت موج می زد. ساعت،9 شب را نشان می داد. پیرمرد افسرده و غمگین بود و احساس غربت و بدبختی داشت. از بلندگوی گلدسته های حرم صدای مداحی پخش می شد. مرتضی (برادرخانم او) روی تخت نشسته و سرش را روی زانوهایش نهاده بود،معلوم نبود در چه فکر و خیالی بود. پیرمرد از زاویه تنگ پنجره، به حرم چشم دوخته بود; زیر لب چیزهایی می گفت و به آرامی اشک می ریخت. لحظاتی گذشت پیرمرد لب گشود و گفت: آقامرتضی! بله مشتی، امشب شب ولادت امام زمانه، فردا هم که می خوایم بریم، بیا و محبت بکن و بریم حرم. مرتضی خنده کم جانی کرد و گفت: این چه حرفیه آقای امیر کوهی، من مخلص جنابعالی ام،اگه گفتم نریم حرم به خاطر این بود که امشب خیلی شلوغه چوب به زمین نمی آد. نگاه، خیابونها رو نگاه، ماشاء الله; مثل بیست و هشتم صفر مشهده. با این حال می ریم، خدا رو چه دیدی. بعد یاعلی گفت و از جایش بر خاست.
نم نم باران روی صورتها می نشست اما حضور گسترده مردم، شهر را گرم و صمیمی کرده بود. پیرمرد با سر و صدای ویلچرش، که هیچ کس توجهی به آن نمی کرد، سر به زیر انداخته بود و همراه مرتضی به طرف حرم می رفت.
به سختی در صحن شمالی مقابل ضریح قرار گرفتند. زائران با دیدن پیرمرد دعایش می کردند; اما او همچنان سر به زیر انداخته بود. قطره های درشت اشک بر چهره اش می غلتید. گاه سرش رابلند می کرد و از لای جمعیت به دنبال ضریح می گشت. مرتضی کنار او به خواندن زیارت نامه مشغول شد.
بالاخره بغضش ترکید های های گریه اش بلند شد. در میان گریه،بریده بریده کلماتی می گفت: من از مشهد… بی بی خودت… حالاباید اینجوری به مشهد، بی بی جون داداشت… انگار هق هق گریه او پایانی نداشت! دقایق زیادی سپری شد تا اینکه پیرمرد آرام گرفت.
سرش به پهلو افتاد و مرتضی پتو را تا روی سرش کشید تا سرمانخورد و به راحتی بخوابد. بیش از یک ساعت گذشته بود حرم همچنان پر از جمعیت بود. مرتضی کنار ویلچر نشسته بود و خواب به چشمانش فشار می آورد. پیرمرد ناگهان تکانی خورد و بیدارشد. پتو را از سرش بر داشت به اطرافش نظری انداخت. مرتضی راکنار ویلچر دید. دست لرزانش را روی شانه های خسته او گذارد وبه آرامی از جای بر خاست، چشمانش برق می زد. مرتضی نا باورانه خشکش زده بود. زبان در کامش گیر کرده بود.می خواست چیزی بگوید، اما قادر نبود. پیرمرد که، از شدت شوق زبانش بند آمده بود، دستانش را بالا برد، به سختی لب گشود وفریاد زد: یا زهرا، یا مهدی، یا امام رضا، یا حضرت معصومه.
جمعیت همه به او نگاه کردند و او همچنان فریاد می زد. مرتضی،مرتضی، ببین، می بینی… ما دست خالی بر نمی گردیم. گریه او وضجه زائران در هم آمیخت.
بدین سان در شب میلاد امام عصر (عج) سال هفتاد و سه یک بار دیگر نقاره ها به صدا در آمد که …
منبع: سایت حوزه