• خانه 
  • تماس  
  • پیام ها 

کرامات حضرت معصومه(2)

30 دی 1394 توسط مدیریت استان گلستان

با دستهای شکوفا

اهل ولایت سمنگانم. نمی دانم سمنگان کجاست. و چیزی از افغانستان به خاطر ندارم. پدرم کارگر بنایی است بادستهایی ترک خورده و صورتی که آفتاب قم آن را سوزانده. یک بار پدرم قصه ای برایم تعریف کرد که هنوز در خاطرم مانده. او برایم از سمنگان گفت و سفر رستم، پهلوان بزرگ ایران زمین به آنجا.
ازدواجش با رودابه دختر شاه سمنگان و بازگشتش به ایران. به دنیا آمدن سهراب و بزرگ شدنش، نقشه های افراسیاب و هزار حکایت دیگر. دلم می خواهد بال در بیاورم. پرواز کنم و خودم را به سمنگان برسانم. مادر قالی می بافد. گوشه ای کز می کنم و او رانگاه می کنم. ظهر گرمی است. چیزی به تابستان نمانده اما از آسمان باران آتش می بارد. گرما زودتر خودش را به شهر رسانده.
پیش از این من نیز روی دار قالی می نشستم و با ابریشم گلهای رنگارنگ می بافتم. اما شادی دیری نپایید و بیماری به سراغم آمد. سر دردهای دوره ای شروع شد. دیگر نتوانستم کار کنم.


رؤیایم نیمه کاره ماند. دلم می خواست قالی که تمام شد آن را کف اتاق پهن کنم. رویش بنشینم و پرواز کنم به سرزمین مادری اماقالی هنوز تمام نشده و دست چپ من از کار افتاده، انگشتانم جمع شده و بی حس هستند. وضعیت دست چپم ادامه همان سر درد است.
سردردی که با دوا و دکتر هم خوب نشد. حوصله ام سر رفته. بلندمی شوم و می روم کنار دار قالی. - مادر! چی میگی نجمه؟ - من دلم گرفته. - چکار کنم؟ - بریم زیارت کریمه بانو. - سر ظهر؟ - چیه، عیبی دارد؟ - خیلی خوب مادرجون! برو لباستو بپوش حاضر شو.
از زیر ساعت حرم می گذریم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان می دهد.وارد حرم می شویم. زائران زیارتنامه می خوانند. بوی خوش گلاب مشامم را نوازش می دهد. بعد از زیارت به مسجد طباطبایی می رویم.گوشه ای می نشینیم. سجاده ام را پهن می کنم به نماز می ایستم. بعد از نماز تسبیح سبزرنگ را از داخل سجاده برمی دارم و ذکر صلوات می فرستم.ناگاه صدایی از پشت سر می شنوم: دختر خانم! با دست چپت هم صلوات بفرست. برمی گردم کسی نیست. نگاهم به ضریح می افتد. متوجه دست چپم می شوم. آن را حرکت می دهم. خوب شده. انگشتانم را باز می کنم.لبهایم از خوشحالی می لرزد. نماز مادرم تمام شده. شادمان می گویم: مادر، دستم خوب شد! - شوخی نکن نجمه. - به خدا راست می گم.
مادر باورش نمی شود. دستم را مقابل صورتش می چرخانم. با صدای بلند گریه می کند. خادمی که آن نزدیکی است به سویمان می آید.
بلند می شوم. بغض راه گلویم را بسته: آقا! حضرت معصومه (س) منو شفا داد. خادم با دست اشاره می کند: - آرام باش دخترم! اگه مردم بفهمند، شلوغ می شه. اون خانم کیه؟ - مادرمه. - خیلی خوب، تشریف بیارید بریم دفتر حرم، اونجا کرامت ثبت بشه.
من می گویم و مدیریت حرم می نویسد. خودکار آبی را روی صفحه کاغذمی لغزاند. نجمه حسینی هستم. فرزند ضامن علی، 17 ساله، شغل پدرم کارگر بنایی است. اهل افغانستانم. ولایت سمنگان …


سایت حوزه

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

موضوعات: دل نوشته, احکام لینک ثابت

نظر از: مدیریت استان گلستان [عضو] 
  • مدیریت حوزه علميه خواهران استان گلستان

سلام دوست عزیز! امیدوارم اشکهای گرانسنگ شما که حاکی از خلوص قلب و ارادت شما به بی بی حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام است، مورد رضایت و عنایت حق قرار گیرد. و ما را از دعای خیرتان فراموش نفرمائید. التماس دعا

1394/11/01 @ 08:50
نظر از: متین [عضو] 
  • مدرسه علمیه کوثر ورامین

(سلام نجمه عزیز ، من نه در حرم بودم که شفای شما راببینم و نه شما را میشناسم . اما با خواندن این متن زیبا و عالی ، اشک ریختم . همیشه در پناه حضرت معصومه باشی .)
با سلام ، فوق العاده بود ، با اشک میگویم لذت بردم .
موفق باشید ..

1394/11/01 @ 02:44


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مدیریت استانی گلستان

این وبلاگ متعلق به مدیریت حوزه های علمیه خواهران استان گلستان است.

سايت مراجع عظام تقليد

















دريافت کد لوگوي سايت مراجع معظم تقليد

اوقات شرعی

قالب بلاگفا

کاربران آنلاین

  • بشری

پربازدیدترین مطالب

  • حدیث (5.00)
  • گذر عمر (5.00)
  • شکوه ولایت امام علی(ع) (5.00)
  • شرح خطبه فدکیه+قسمت (1) (5.00)
  • دل نوشته-وي‍‍ژه رحلت امام خميني(ره) (5.00)

آمار

  • امروز: 18
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 195
  • 1 ماه قبل: 552
  • کل بازدیدها: 54392
حدیث موضوعی
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس